کد خبر : ۲۲۲۱۸۵ تاریخ خبر: ۱۳۹۵/۱۲/۱۰ ساعت ۱۷:۰۸
یادداشتی به قلم علی صالحی:
شاید این پسر پیرزن باشد!
پایگاه خبری انصارحزب الله دزفول (پلاک):1- پیرزن چشم انتظار بود...بعد از هر عملیات دم مسجد می آمد و سراغش را از بچه ها می گرفت...
به او گفتن که تیر خورده و بچه ها نتونستن او را عقب بیارند...سال 69 که آزادگان آمده بودند،پیرزن در پوست خود نمی گنجید و هر روز درب منزلشان را آب و جارو می زد و منقل و اسپندش آماده بود و می گفت:احمد بلاخره می آید....او حاضر نبود قبول کند که دیگر احمد را نمی بیند....
پیرزن هر روز پیر و پیرتر می شد،اما هنوز امید به آمدن فرزندش در دلش موج می زد...می گفت: احمد را با یتیمی بزرگ کردم،بعد از دو دختر به دنیا آمد،یکماه بعد از تولدش پدرش فوت کرد،هم پدر بودم برایش و هم مادر...امید زندگیم است...از خدا می خواهم زنده باشم تا بیاید....
پیر زن دیگر نای حرکت نداشت، هر موقع تلویزیون فیلمی از جنگ نشان می داد انگار توان پیرزن دوچندان می شد و با دقت چشمان خود را به صفحه تلویزیون می دوخت...
2-... آخ..پهلوم....یازهرا....
با شنیدن این کلمات ناخودآگاه به عقب برگشتم،دیدم افتاده،سریع بالای سرش رفتم می گفت:تو برو... گفتم: نمی شه... به مادرت چی بگم؟! ما باهم توی یک محله بزرگ شدیم و باهم به جبهه آمدیم....مقداری او را کشیدم اما نمی شد... با سختی حرف می زد... گفت: همیشه از خدا خواستم تا گمنام مرا بپذیرد،انگار دارم به آرزوم می رسم... از بس که خون ازش رفته بود رنگش سفید شده بود.. و هی از من آب می خواست.... ذکر یا حسین و یازهرایش قطع نمی شد...چاره ای نداشتم،پیشانی احمد را بوسیدم و او را رها کردم....پیکر احمد تا سالها پس از جنگ در آن منطقه ماند....
موقعی که به شهر برگشتیم جرات نگاه کردن به مادرش را نداشتم....عشق نابی بین این مادر و پسر جریان داشت...
3- از خواب پرید،خوشحال بود...از او پرسیدیم چه شده؟!پیرزن گفت:خوابش را دیدم...مثل همان روز بود که رفت...بهش گفتم مادر به فدات بشه،چرا دیگه نمی آیی؟دلم برات تنگ شده...فقط لبخند می زد... اشکاش روی صورت چروکیده اش جاری شدند و می گفت:خدا کند تا زنده ام حداقل یک پلاک از او برام بیارند،یک نشونی....چند روز بعد از آن خواب، پیرزن نیز آسمانی شد.
4- بر روی بنری تبلیغاتی نوشته شده :"تشییع یک شهید گمنام" با دیدن این بنر یکدفعه یاد احمد و مادرش افتادم....گفتم کسی چه می داند شاید این شهید گمنام همان احمد قصه ما باشد...مادران و پدران زیادی چشم براه ماندن تا شاید خبری از فرزندشان را بیاورند اما عمرشان به این دنیا کفاف نداد...
شاید اگر پیرزن بود الان منقل را آماده می کرد تا با اسپند از شهید گمنام استقبال کند و شاید این شهید همان احمدش بود...اگر پیرزن بود می گفت:شهیدی که به شهر می آورند بوی احمدم را می دهد....
5- روز پنج شنبه یکی از احمدهای کشورمان به شهرمان می آید، او سالها در گمنامی و غربت ماند تا ما امروز با افتخار و در امنیت به زندگی هایمان سرگرم باشیم. حضور در بدرقه این دلاور تا منزل ابدی حداقل کاری است که از دست ما بر می آید...
*به رسم ادب و به رسم احترام به نام آوران و افتخارآفرینان، پنج شنبه در روز شهادت مادر بی مزار، قدمهایی را با تابوت شهید گمنام بر می داریم...
*پنچ شنبه به رسم عاشقی و به رسم وفا بیاییم...به نیابت از مادران و پدران شهدای جاویدالاثری که عمرشان به سر رسید اما فرزند را ندیدن.
* پنج شنبه- ساعت 9 صبح از میدان مثلث همراه با تابوتی با پرچم سه رنگ که نشان از رشادت و ایثار دارد تا آستان حضرت سبزقبا می رویم... قرار است این دلاور در پادگان شهید باکری قدمگاه شهدای والامقام لشکر عاشورا ساکن شود و مزارش زیارتگاه عاشقان شهادت گردد. وعده ما پنج شنبه!
*علی صالحی